دانلود رمان بی پناهم پناهم ده
رمان بی پناهم، پناهم ده با فرمت جاوا
فرمت : جاوادانلود (Download) | با حجم : ۲۰۱ کیلو بایترمز فایل : www.kar20.ir
رمان بی پناهم پناهم ده و رمان دیوانه عشق بصورت جاوا برای موبایل
دورمان عاطفی بسیار زیبا با نام های بی پناهم,پناهم ده و رمان فوق العاده دیوانه عشق را بصورت کتاب الکترونیکی جاوا که قابلیت نصب بروی اکثر گوشی های موبایل را دارند امروز به آرشیو کتب جاوای موبایل اضافه کرده ایم که هم اکنون می توانید دانلود نمایید. دانلود - Download Link حجم :400 کیلوبایت پسورد : www.yekmobile.com قابل اجرا برروی تمام گوشی های موبایل - پلتفرم جاوا
رمان پناهم باش 10
روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه طرف هم به خودم حق میدادم. نیم ساعتی بود که روی تخت به قصد خواب دراز کشیده بودم .از این پهلو به اون پهلو شدم.اما انگار خواب از چشام فراری شده بود. گوشی ام رو دستم گرفتم .دلم تنگ شده بود برای حرف زدن باهاش.حتی اگه دعوا کنیم.نمیدونستم این چه دردی بود که به جونم افتاده بود نمیدونستم چرا نمی تونستم ناراحتیش رو تحمل کنم. از یه طرف هم دلم نمی خواست غرورم رو بشکنم و بهش تلفن بزنم.گوشی رو چند بار توی دستم چرخوندم و عاقبت به نوشتن پیام براش اکتفا کردم.با دست سالم براش نوشتم "سلام آقای حسینی ببخشید مزاحم شدم،خواستم بپرسم کیفم تو ماشین جا نمونده؟" پیام رو که سند کردم کمی ازسنگینیی که روی قلبم بود کم شد.روی تخت نشستم و منتظر شدم تا جواب بده.اما هیچ خبری نشد.ده دقیقه بعدش هم خبری نشد. بلند شدم و گوشی به دست تو اتاق قدم زدم.بعد از نیم ساعت که خبری نشد فهمیدم قرار نیست جواب بده گوشی رو روی تخت پرت کردم و خودمم کنارش نشستم و خیره شدم به صفحه اش که قرار نبود روشن بشه. نفهمیدم چقدر به گوشی زل زده بودم که صفحه اش روشن شد و اسم آراد روش نوشته شد. اینبار من دلخور بودم دلم نمی خواست جواب بدم.حتی نمی دونستم چه مرگمه که الان که اون زنگ زده بود نمی خواستم جواب بدم.دلخور بودم که چرا زودتر زنگ نزده بود. خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت نگاش می کردم که دوباره شروع کردن به زنگ خوردن.دست دراز کردم و گوشی رو دستم گرفتم. دستم رو روی صفحه اش لغزوندم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. فقط سکوت بود که به گوشم رسید.یه سکوت که صدای نفسهای آرومی توش گم شده بود. -کیفتون رو میدم سردار بهتون بده خانم نیاز همین و دوباره سکوت کرد.بغضم رو قورت دادم و گفتم:چرا اینجوری حرف میزنی؟ صدای پوفش رو شنیدم :نمی خوام پررویی کنم و چیزی بگم که به خانم بربخوره. آب دهنم رو قورت دادم . مثل اینکه این بازی نمیخواست تموم شه.نفسم رو بیرون دادم و آهسته گفتم من .... مکث کردم... حالم گرفته شده بود و بغض اذیتم میکرد.. بعد از چند ثانیه که حرفی نزدم گفت دستت چطوره؟ یه لبخند ناخواسته روی لبم نشست. با این حرفش انگار سبک شدم و اخمام باز شد. -نیاز پشت خطی؟ -آره دستت بهتره؟ -آره .. -باشه.. به نظر خسته ای برو استراحت کن .کیفت رو میدم جناب رضایی بیاره. قبل از اینکه قطع کنه گفتم بابت دیروز ... معذرت میخوام حس کردم باید این رو بگم . حس کردم اینبار باید من کوتاه بیام. حس کردم اگه اینو نگم ممکنه دیر بشه. نفسم رو حبس کردم تا ببینم چی میگه.. بعد از مکث کوتاهی گفت مواظب خودت باش. بعد هم قطع کرد. به سقف زل زدم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم ...
رمان پناهم باش 9
دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟ توی این مدت ربوده شده بودی؟ سرم رو تکون دادم. دستاش رو جلوی دهنش گرفت و گفت وای خدای من... شوخی که نمیکنی نیاز هان؟ لبخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم. لبش رو گاز گرفت و گفت پس چرا عمو محمدت ... پاهام رو از روی تخت آویزون کردم و وسط حرفش اومدم و گفتم دروغ دروغ هم که نگفت ولی خب همه واقعیت رو هم برات نگفته بوده. در اصل من ربوده شدم ولی ناخودآگاه توی یه عملیات بزرگ هم درگیر شدم. راستش اون کسی که تمام مدت گروگانش بودم و من فکر میکردم جز خدمه خلافکاراس با عموم همکار بود. هینی کرد و گفت اِ راست میگی؟ یعنی پلیس بود ولی خودش رو جای خلافکارا زده بود؟! -آره محکم زد رو شونه ام و گفت پس خودت خبر داشتی و خیالت تخت بود که هیچ آسیبی بهت نمیرسه. سرم رو تکون دادم و گفتم نه اصلا... من به هیچ عنوان خبر نداشتم. حتی فکر میکردم اون خیانتکار هست .چون قبلا دیده بودمش و میدونستم جز پلیسه. دوباره دستاش رو روی لباش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت وای نیاز... داره هیجانی میشه. تو رو خدا مو به مو برام تعریف کن اخم مصنوعی کردم و گفتم زهر مار .مگه دارم برات رمان تعریف میکنم. به چشماش چرخشی داد و گفت اوووه. خیلی خب بابا... اصلا تعریف نکن بعد هم روش رو ازم گرفت. لبخند زدم و گفتم تو که میدونی همه چی رو بهت میگم پس اینطوری ادا نیا شونه اش رو بالا انداخت و گفت مجبور نیستی زدم رو شونه اش و گفتم مرض.مجبور هستم یا نیستم به خودم مربوطه ولی میخوام همه چی رو بگم.حتی در مورد اون پلیس مخفی که حالا.... وسط راه حرفم رو خوردم. حتی خودمم تعجب کردم چی میخوام در مورد آراد بگم ! -پلیس مخفی که حالا چی؟! نگاهم رو از چشماش گرفتم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم من توی این درگیری تا لب مرگ رفتم.یه مدت توی بیمارستان بستری بودم با تعجب گفت واقعا؟ سرم رو تکون دادم و گفتم آره. توی درگیری که بین اونا و پلیسا پیش اومد خیلی ها کشته شدن. صاف نشست و گفت خدای من. ...برام همه چی رو میگی؟ سرم رو تکون دادم و درست از همون روز که جلوی خونمون ربوده شدم شروع کردم به تعریف کردن. ***** توی تمام راه که از خونه بر میگشتم به این فکر میکردم که چرا لحظه آخر عاطفه ازم پرسید به نظرم این کل کل هات با آراد یه نشونه دیگه داره؟ برای پاسخ سوالش فقط سکوت کرده بودم. حتی نتونسته بودم منکر بشم . با صدای مسافر بغل دستیم که از راننده میخواست نگه داره ، به بیرون نگاه کردم. فاصله زیادی با خونه نداشتم. یه کم پیاده روی حالم رو بهتر میکرد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. دیگه از حال و هوای بهاری خبری نبود. بین راه به همه چی میخواستم فکر کنم بجز آراد ...
رمان پناهم باش 8
تکیه اش رو به صندلی داد و گفت چی ازشون شنیدی؟ این رو که گفت قند تو دلم آب شد. این یعنی یه چیزی بینشون بوده. با ذوق وشوق گفتم وای یعنی حدسم درسته؟ ابروهاش رو کمی توی هم گره کرد و گفت کدوم حدس؟ صندلیم رو کمی جلو تر کشیدم و خودم رو خم کردم و گفتم ببین ... من وقتی قشم بودم از نگاهاشون یه چیزایی دستگیرم شد.. اخماش رو بیشتر توی هم کرد. فهمیدم دارم خرابکاری میکنم برای همین گفتم یعنی اینا که اصلا به هم نگاه نمیکردن ولی من از حالتشون فهمیدم به هم ... به اینجا که رسیدم مکث کردم. اینطور که این رگ گردنش باد کرده بود ترسیدم ادامه بدم و بدتر اندر بدتر بشه . نفسم رو تازه کردم و به صندلیم تکیه دادم وادامه دادم میشه برام از گذشتشون بگی؟ با گذاشته شدن ظرف بستنی روی میز نگاهش رو ازم گرفت و درحالیکه ظرف بستنی رو جلوی خودش میکشید گفت بستنیت رو بخور. پاک زد توی حال و هوام. اصلا به این نیومده درست و حسابی و آدمیزادی حرف بزنی. انگاری آخر سر کارم به اینجا کشیده میشه که چاقو بذارم زیر گلوش و ازش حرف بکشم! با حرص ظرف بستنیم رو کشیدم جلوم و نگاهم رو به سمت دیگه کردم که باز نگاهم افتاد به اون دخترا. نه اینگار آخر زمون شده بود داشتن چشمای آراد رو با نگاهشون در میاوردن. زیر چشمی به آراد نگاه کردم. انگار مزه بستنی رو به مزه چشم چرونی ترجیح میداد. اینقدر غرق در خوردن بستنیش بود که فکر نکنم متوجه اطرافش شده باشه! یه نفس آسوده بدون هیچ دلیلی دادم بیرون! قاشق بستنی رو توی ظرف فرو بردم و و به دهنم گذاشتم انگاری حق داشت. کی میاد این بستنی رو ول کنه به قیافه های عج و وجق و عمل کرده اونا نگاه کنه؟!!! - با اون دخترا نسبتی داری؟ با سوالش سرم رو به سمتش برگردوندم و گفتم نه؟ چطور مگه؟ -آخه دیدم مدام داری بهشون نگاه میکنی گفتم شاید آشنا باشن. یه قاشق دیگه از بستنی توی دهنم گذاشتم و با حرص خاموشی گفتم نه آشنا که نیستن ولی شاید آشنای شما باشن. از وقتی که اومدیم دارن به شما نگاه میکنن لبخندی روی لباش اومد و بدون اینکه نگاهش رو از بستنیش بگیره گفت من دیگه به این چیزا عادت کردم. خوشتیپی و هزار درد سر. فکم افتاد رو میر! چقدر هم از خود راضیه ... چه به خودش هم گرفت! با بی میلی یه قاشق از بستنی گذاشتم توی دهنم. هنوز پوز خندش روی لبش بود. این کارش من رو بیشتر حرصی میکرد. سرش رو کمی بالا گرفت و بدون اینکه لبخندش رو حذف کنه به بستنیم نگاه کرد و گفت دوست نداشتی؟ قاشقم رو توی ظرف گذاشتم و گفتم ببینم ما امروز برای بستنی خوردن اینجا قرار گذاشتیم؟ فقط نگاهم کرد . البته اینبار بدون لبخند! به صندلیم تکیه دادم و گفتم بالاخره میخواین از گذشته حرفی بزنین یا نه؟ یه کم نگاهش منگ شد که با کلافگی ...